سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

ام لیلا کیانی هرچگانی

ام لیلا کیانی هرچگانی
حاجيه خانم ام‏ليلا كيانى هرچگانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »سيد احمد«، »سيد جواد«، و »سيد ابوالقاسم« احمدى( هفتاد و نه سال قبل در روستاى »هرچگان (از توابع شهركرد)« به دنيا آمد. پدرش سيد يعقوب سواد قرآنى داشت و از سادات مشهور و از نوادگان امام موسى كاظم )ع( بود. ام‏ليلا بسيار كوچك بود كه پدر و مادرش براى زيارت قبر امام حسين )ع( به كربلا رفتند. او از ده سالگى قالى‏بافى مى‏كرد. با دستمزدش سه گاو و سى گوسفند خريد. بيست ساله بود كه »سيد ابوالفضل« كه نوه خاله پدرش بود، به خواستگارى‏اش آمد. او هم‏سن و سال ام‏ليلا بود و پس از ازدواج عازم خدمت سربازى شد. در توپخانه اصفهان خدمت مى‏كرد. ام‏ليلا كه هنوز بچه‏دار نشده بود، به خانه پدرى سر مى‏زد و دوباره به خانه خود مى‏آمد. در طول يك سالى كه از همسرش دور بود و مرخصى به او نمى‏دادند، اغلب روزها را در خانه پدرى بود. او چهار برادر و سه خواهر داشت؛ در منزل پدرى كمتر بى‏حوصله مى‏شد و از دورى مردش، كمتر رنج مى‏كشيد. سيد ابوالفضل پس از يك سال به مرخصى آمد، آن هم براى چند روز. »ربابه سادات« آمده بود برايشان در تنور وسط حياط، نان مى‏پخت. خمير مى‏كرد، نان مى‏پخت و همه را تو سفره و ظرف مسى مى‏گذاشت. ام‏ليلا چند قرص نان را برداشت. - براى خودتان هم ببر. ربابه سادات پيشانى او را بوسيد. - براى خانه پخته‏ام. وقت رفتن، از دامادش هم خداحافظى كرد. مى‏دانست كه تا سال بعد او را نخواهد ديد. ام‏ليلا به ياد آن روزها به عكس مردش كه رو طاقچه است نگاه مى‏كند. - سربازى، آن وقتها مثل حالا نبود. كسى كه مى‏رفت، تا دو سال از اهل و عيالش دور بود. سيد ابوالفضل يك بار سال اول آمد. رفت و تا آخر دوره سربازى‏اش ديگر نيامد. برگه پايان خدمتش را كه گرفت، آمد. او به ياد گذشته‏هاى پرشورش مى‏گريد. - بچه‏هايم كه به دنيا آمدند، خانه‏مان گرم و شاد شد. سيد عزيزالله در سال 1334، دو سال بعد سيد احمد، سيد جواد در سال 1347، سه سال بعد سيد ابوالقاسم و سيد ولى‏الله هم به فاصله يك سال به دنيا آمدند. او از اين كه صاحب دختر نشد و همه فرزندانش پسر بودند، مى‏نالد. اشك از گوشه چشمش فرومى‏چكد. - اين همه كه الان تنها هستم، اگر يكى از بچه‏هايم دختر بود، الان مى‏آمد سر مى‏زد. هر از گاهى پيشم مى‏ماند. به كارهام مى‏رسيد. الان دو تا عروس دارم كه خانه‏شان خيلى دور است. آنها هم بچه دارند. نمى‏توانند به من سر بزنند. مانده‏ام يكه و تنها. ام‏ليلا از روزهايى كه صداى شادى و خنده بچه‏هايش در خانه مى‏پيچيد، مى‏گويد. از روزهاى مدرسه رفتن بچه‏ها و بزرگ شدنشان كه پيش چشم او و همسرش قد مى‏كشيدند و با بازى‏ها و شيطنتشان به خانه رونق مى‏دادند، مى‏گويد. از روزهايى مى‏گويد كه اوقات فراغتش را با قالى‏بافى پر مى‏كرد. - به اندازه موهاى سرم قالى بافته‏ام. مقنعه سفيدى به سر دارد و حجابش مثل زنان جوان كامل است و گاهى ريشه موهاى سفيد و پنبه‏اى‏اش پيداست. از مكتب رفتن »سيد عزيزالله« مى‏گويد. از اين مى‏گويد كه او از كودكى در گوسفندچرانى و كشاورزى كمك‏حال پدر بود. عزيزالله از نوجوانى به خاتم‏كارى علاقه‏مند شد. كار هنرى مى‏كرد. تابلويى با طرح‏هاى مينياتورى مى‏كشيد و قاب درست مى‏كرد. كم‏كم آن قدر در كارش ماهر شد كه مغازه خاتم‏كارى باز كرد و سفارش مى‏گرفت. »سيد احمد« كه دو سال از او كوچكتر بود نيز در مكتب درس خوانده بود. خوب قرآن را مى‏خواند؛ با صوت و لحن قشنگ. »سيد جواد« كنار دست سيد عزيزالله كار ياد گرفته بود و خاتم‏كارى مى‏كرد. »سيد ابوالقاسم« هم به هنر علاقه داشت. پابه‏پاى همديگر در مغازه كار مى‏كردند. »سيد ولى‏الله« كه از ابتدا بسيار مقيد و مذهبى بود، ابتدايى را كه تمام كرد، در حوزه علميه مشغول به تحصيل شد. بعدها معلم شد و به كسوت روحانيت درآمد. در حال حاضر هم تدريس و تبليغ دين مى‏كند. جنگ كه شروع شد، عزيزالله عازم جبهه شد. او بزرگتر از برادرهايش بود و الگوى آنها. پس از او سيد احمد هم ساز رفتن را كوك كرد. ام‏ليلا عادت نداشت در كار فرزندانش دخالت كند. آنها را طورى بزرگ نكرده بود كه راه را به خطا و بيراهه بروند. سيد احمد و سيد ابوالقاسم هم از سوى بسيج عازم مريوان شدند. هميشه با هم بودند. با هم در عمليات والفجر 4 آبان ماه سال 1362 به شهادت رسيدند. سيد ابوالقاسم در وصيتنامه خود نوشته بود: »پدرم، سلام بر تو كه با دست‏هاى پنبه‏بسته خود كار مى‏كردى و من ارزش كارهاى تو را نمى‏دانستم. پدر، من را ببخش و نان و نمكى كه در خانه تو خوردم، حلال كن.« ام‏ليلا به محض شنيدن اذان ظهر، نشسته نمازش را مى‏خواند. موقع سجود، مهر را روى پيشانى مى‏گذارد. سلام نمازش را كه مى‏دهد، وصيتنامه سيد جواد را مى‏خواند. او در آن نوشته است: »مادرم، گريه نكن. بخند. بخند كه تمام جهان دارد به سوى آزادى پيش مى‏رود.« ام‏ليلا مى‏خندد و اشك بى‏اختيار رو گونه‏هايش مى‏غلتد. - اين كه جهان به سوى آزادى پيش مى‏رود، جاى خوشحالى دارد. ولى از اين كه در بهار آزادى جاى شهدا خالى است، دلم مى‏گيرد و قلبم تير مى‏كشد. او به يك‏باره دو فرزند از دست داده و پيكر هر دو را به خاك يك روزه تشيع كرده است. شايد همين براى مادرى كفايت كند تا رنجى هزار ساله تجربه كرده باشد. او از احمدش مى‏گويد. از او مى‏گويد كه هميشه مى‏خواست كمك حال پدر باشد و فقط سه ماه زمستان را كه مى‏دانست هيچ كارى در روستا نيست، به مكتب مى‏رفت. - خودش را فداى خانواده مى‏كرد. ازدواج كرده بود. يك پسر سه ساله و يك دختر شش ماهه هم داشت كه رفت جبهه. عاشق امام حسين )ع( بود. به روضه امام حسين )ع( خيلى علاقه داشت. تمام محرم، خودش را وقف هيئت مى‏كرد. او هم رفت و چند ماه بعد از برادرانش روز سوم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر - جزيره مجنون - مفقودالاثر شد. پيكرش را هنوز نياورده‏اند. سيد احمد در فرازى از وصيتنامه‏اش نوشته است: »سلام به دو برادر شهيدم، سيد جواد و سيد ابوالقاسم كه عاشقانه در راه اسلام و قرآن و خط سرخ امام حسين )ع( جان خود را كه بزرگترين سرمايه‏شان بود، نثار كردند. سلام بر پدر و مادر عزيزم كه با خون دل، دو فرزند پروراندند و در راه خدا دادند. پدرجان و مادر مهربانم، از راه دور دست شما را مى‏بوسم. اميدوارم من را ببخشيد و حلالم كنيد. از اين كه بدون اطلاع شما به جبهه آمدم، معذرت مى‏خواهم. چه كنم. هر چه خواستم نسبت به نداى »هل من ناصر ينصرنى« حسين زمان بى‏تفاوت بمانم، نتوانستم خود را قانع كنم.« پيرزن دو سال پيش همسرش سيد ابوالفضل احمدى را از دست داد. او به تنهايى عميقش كه مى‏انديشد، اشك مى‏ريزد. - الان سرم گيج مى‏رود. فكر مى‏كنم ديگر آخر عمرم است. ان شاءالله كه به زودى بروم پيش پسرهايم. او هر لحظه‏اش را به ياد فرزندان شهيدش مى‏گذراند و بزرگترين آرزويش، ملاقات با فرزندانش است.


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.